loading...
MILAAD
milaad zahedi بازدید : 68 دوشنبه 21 اردیبهشت 1394 نظرات (0)
برداشتي از ليلي و مجنون ( قسمت دوم ) نظامی بروایت علی اصغر مظهری مجنون آواره کوه و بیابان بود که پدرش از دنیا رفت , شبگیری به مجنون رسید و به عتاب او برخاست که : این همه از لیلی سخن گفتی چه سود که نه از پدر یاد کردی و نه مادر را بیاد آوردی ! اینک که پدرت از غم نادانی تو در خاک خفته چرا دمی در تربتش پناه نمی گیری و عذرخواه نمی شوی؟ مجنون از شنیدن خبر مرگ پدر آرام و قرار از دست داد و یک سر تا گور پدر دوید و بیهوش بر مزارش افتاد و چون به خویش آمد خاک او در آغوش کشید و با بیقراری نالید. من بی پدری ندیده بودم تلخ است کنون که آزمودم من کرده درشتی و تو نرمی از من همه سردی از تو گرمی مجنون شب و روزی بر گور پدر خود نشست و ترانه های جانسوز خواند و از دیده اشک افشاند و چون از سوگ پدر باز پرداخت مجنون وار دوباره به کوه و صحرا و آشیان خویش شتافت و با ددان دمساز و هم آواز شد .چه حیوانات به معجزه عشق بنده فرمان مجنون بودند و در پرتو عشق با او نرد محبت می باختند . برای او آشیان ساختند , کرکس و باز و شاهین از خوی ددی بریدند شیران پنجه خود را از گوران برگرفتند گرگها در برابر میشان زور فرو گذاشتند . سگان با خرگوشان صلح کردند آهو برگان شير شیر خوردند و این همه بر گرد آشیان مجنون حلقه زده بودند . روباه با دم خود لانه مجنون می روفت و مجنون هنگام خوابیدن بر ران گوزن سر می گذاشت و موقع نشستن بر گردن گور تکیه داشت . سالی گذشته بود و مجنون هنوز در آتش عشق لیلی پر پر می زد که غروبی غباری در دشت پیدا شد و سواری پیش آمد و مجنون را گفت: در گذرگاهی خسته دلی سر راه نشسته دیدم چشمش چونان نرگسی که در کنار آب روید مست خواب بود و از مژه گلاب آفتاب می ریخت . او را پرسیدم گریه اش از چیست و نالیدنش برای کیست؟ از پاسخ او دلم خون شد که ترانه خوان بود لیلی بودم و لیک اکنون مجنون ترم از هزار مجنون لیکن جگرم بزیر خون است کان یار که بی منست چونست چون سخن عاشقانه او شنیدم خاموشی روا ندیدم و عهد بستم که نامه او را بتو برسانم. مجنون با شادمانی نامه لیلی را از آن پیر دلنواز گرفت و بر دیده نهاد و بویید و بوسید و گشود . او که از بوی دلدار و نقش خامه یار مست و شیدا شده بود نامه در دست به رقص آمد و به خواندن نامه مشغول شد . لیلی مجنون را خطاب کرده و از عشق و شیدای خود سخن گفته و رسوایی مجنون را آیت عشق خوانده و از دلدادگی و گرفتاری خود شکوه ها نموده بود . ای دل به وفای من سپرده من سر ز وفای تو نبرده دلتنگ مباش اگر کست نیست من کس نی ام آخر ؟ این بس ات نیست؟ مجنون از خواندن نامه لیلی به پرواز در آمد و سوز و سازش افزون گشت و از پیر قاصد اسباب دبیری ستاند و پاسخ نامه لیلی را نوشت و سخن دلش را با اشک چشم در هم آمیخت و پیش قاصد عیار آورد که بستان و به لیلی برسان! لیلی نامه مجنون را که جز حدیث عشق و مستی کلامی و پیامی نداشت با شوق و ذوق گشود و ترانه هایی را که مجنون نوشته و بر هر بیت آن نقشی از خون دل خود هشته بود را با چشم گریان خواند. مجنون از لیلی گلایه داشت که عهد او شکسته و با دگری در خلوت نشسته فریب کاری پیشه کرده و فرق او با تیشه نامرادی شکافته است. او به طعنه ای ظریف لیلی را ملامت کرده و برای ابن سلام او سلامت خواسته بود . گر من شدم از فراق رنجور باد از تو فراق چون تویی دور هر سر که نشد مطیع رایت انداخته باد زیر پایت لیلی از غم مجنون بیمار شد و در دام اندوه گرفتار آمد. ابن سلام که به دیدار لیلی دلخوش بود و بر گرد او حصاری از نگهبانان گماشته بود بزبان خوش همراه با مهربانی در خدمتش جانفشانی میکرد تا مگر دلش را بدست آورد . با این همه لیلی فارغ از شوی از کوی او بیرون شد و پیر قاصد را دید و از حال مجنون پرسید و چون دانست مجنون او هنوز هم مجنون واقعی عشق است و از نیک و بد بی خبر است و از نام و ننگ در او اثری نیست و جز لیلی به دگری نظر ندارد نالید و ۀویزه گوهرین از گوش خود جدا کرد و به قاصد سپرد که این بستان و مجنون را به من برسان تا از راه دور هم شده در او نظر اندازم و خود را به نگاهی بنوازم. مگر از زبان او ترانه های ساخته و پرداخته دلم را هم بشنوم و غم هجران را فرو نشانم . پیر جهان دیده که خود از راز و رمز عشق پاک و ملکوتی آگاه بود و عشق آسمانی ان دو دلداده شیدا و رسوا را می ستود شتابان به کوه و دشت رفت و چون شیدا و دیوانه را یافت او را مژده دادکه: دوریست که روی تو ندیدست نز لفظ تو نکته ای شنیدست کوشد که یکی دمت ببیند با تو دو بدو به هم نشیند مجنون به پرواز آمد و عازم کوی یار شد. پیر پیام آور لیلی او را خبر داد که یارش بر در است و او را به دیدار مجنون آورد . لیلی همین که چهره مجنون دید دلش لرزید و در خون تپید . بر جای ایستاد و پیر را گفت: مراقب من باش که شمع جان افروخته ام و دانم اگر قدمی پیش بگذارم در آتشی که برپاست خواهم سوخت . مجنون هم که سیمای دلدار را چونان ماه آسمان دید از همان راه دور مستانه ترانه خوان شد و قصه غصه های خود را نثار لیلی کرد . حدیث عشق افسانه هجران قصه دلدادگی شور اشتیاق و ماجرای فراق اینها مایه غزلخوانی آن عاشق دلخسته بود که سرانجام به ترسیم تابلویی زیبا از آرزوهای دلداده منتهی شد که اگر یار زیبایش در بر باشد و سایه اش بر سر چه شور و حالی خواهد داشت . مهتاب شبی چو روز روشن تنها من و تو میان گلشن خوشتر چه از آنکه چون شوم مست در حلقه زلف تو زنم دست در جوار خانه لیلی عاشق دیگری به نام زید زندگی داشت که دل شکسته او هم در گرو دلبری بود که به خانه شوهر رفته و به او اعتنا نداشت. زید که ترانه های پر سوز می سرود کم کم دوست و محرم لیلی شد. سوته دلان گرد هم آمدند و ناله شان را در قالب ترانه های زید دلشکسته می خواندند و مستانه اشک می افشاندند . سرانجام زید که به سوز و ساز لیلی بیشتر پی برده بود پیام آور محبت میان او و مجنون شد . هر روز پیامی مهر انگیز از لیلی دلخسته برای مجنون می برد و نامه ای شور آفرین از مجنون شیدا بی لیلی می رساند . روزی زید به مجنون خرده گرفت که با آن شور و توان و قدرتی که در غزلسازی دارد از چه صحرا نشین شده و خود را به جنون آلوده است. او را پند داد که به خود آید و بیارامد و نامش را با با شعر و ترانه هایش جاودان سازد. مجنون از شنیدن سخن او بر آشفت که: عشق من غایت حق است و اگر قامت خود کز خواستم در طلب دلدار خود راستم ! من کی بت دیگران پرستم کاول بت خویش را شکستم گر سوی بتی جمازه رانم خود را ز بتان خود رهانم لیلی که در دام ابن سلام اسیر بود و راه چاره ای نداشت زمانی که در خانه تنها بود در غم هجران مجنون می گریست ولی چون شوی به خانه میشد آرام داشت . سرانجام ابن سلام که از وصال لیلی بی بهره ماند و راهی به دل او نگشوده بود و جز او هم یار و غمخواری نداشت سخت بیمار و زار شد و پس از مدت کوتاهی جان سپرد . لیلی برابر آیین متداول قبیله در سوگ از دست دادن ابن سلام نشست و به ظاهر در فراق شوی ناکام خود ناله و فغان داشت ولی در درون دل شیدا ناله اش از فراق مجنون بود . اشک از پی دوست دانه می کرد شوی شده را بهانه می کرد شوریدگی دلیر می کرد خود را به طپانچه سیر میکرد زید خبر مرگ ابن سلام را به مجنون بیابان گرد رساند و او را مژده دادکه: رهزن کاروان کامرانیت که خار راه نام و ننگت بود برخاسته , اینک لیلی را دریاب که از عشق وصال تو دیوانه و کام رواست . مجنون با همه شیدایی و دلبستگی که به لیلی داشت از مرگ ابن سلام با همه آنکه رقیب و زندانبان معشوق بود, اظهار شادمانی نکرد و در شور و حالی که پیدا کرده بود به معشوق حقیقی رو کرد و با او به راز و نیاز نشست و آه از نهادش برخاست و از دوست چاره خواست که در مانده بود و راه چاره نمی دانست . من مانده در این شب جهانسوز بی روز مباد شب بدین روز یا رب برسان بدان چراغم کز آتش او رسید داغم توجه مجنون به حقیقت عشق برای عاشق آرامبخش بودو مفتون رسوا, دل شیدایی خود را به نور محبت حق روشن کرد و تسلیم شد . لیلی نیز به خانه پدر رفت و از راز عشق خود با بی پروایی پرده برداشت و پس از آن زید را خواند و او را گفت: در طلب مجنون باش ! کوه و دشت و بیابان همه جا را بگرد و او را به خانه در آر که طالب وصال یارم و تاب و توان انتظار ندارم . برای مجنون لباس فاخری فرستاد و خود نیز آراسته منتظر نشست و در بر همه بست . مجنون از وعده دیدار یار به رقص آمد و در چشمه محبت وضو ساخت . ردای عشق پوشید و شیدا و پایکوبان و دست افشان راهی کوی یار شد و در خانه دلدار به احترام ایستاد تا رخصت یابد . لیلی که بوی یار را شنیده بود به استقبالش شتافت و در بگشاد و در پای او افتاد. افتاده دو یار هوش رفته آواز جهان ز گوش رفته بودند فتاده آن دو دلخواه تا نیمه روز بر گذرگاه زید با گلاب و عنبر سیمای دلدادگان از هوش شده را تر کرد و آنان را بخود آورد. دو دلداده دست در دست و مست به خانه در آمدند و خدای را سپاس گفتند که عشقشان آلوده به هوس خاکیان نبود و به پاکی افلاکیان بود . لیلی و مجنون دست در آغوش آمدند و دوباره از هوش رفتند . جام جام می باقی از ساقی گرفتند و از شهد وصال سرمست شدند ولی لب از گفتگو بستندو با دلی پر سخن به تماشای هم نشستند . در سیمای هم نقش خویش را می دیدند و زبان دلشان گویا بود و چشم خدابینشان گشوده . آتش آه جانسوز دلهایشان در هم آمیخت . لیلی شیدا به غمزه دیده خونریزش بدیهه دلاویزی می ساخت و مجنون رسوا با اشک خونریز قصه عشق و هجران آتش انگیزی می گفت: تو چشم منی نه چشم بی نور بیننده ز چشم کس شود دور اینجا منی و تویی نباشد در مذهب ما دویی نباشد دلهای غرقه از محبت و صفا در هم آمیختند . دو قطره به جام وحدت در آمدند و یکی شدند . من و ما از میانه برخاست و عشق با همه عظمتش پرچم توحید افراشت . نه مجنون شیدا در میان بود و نه لیلی بی پروا جلوه داشت . هر دو خویش را از یاد برده و دل به عشق و محبت سپرده بودند . آتشی که در آن میانه شعله ور بود جز لطف و صفا هر آن چه را که در آن لحظات رویایی و نورباران جلوه یکتایی ناصافی داشت سوخت . سرانجام مجنون دلسوخته و شیدا که در سیمای یار دلبرده و زیبا خیره مانده بود تجلی حق را در چهره لیلی دید ,چشمش خیره شد , از سر شیدایی و رسوایی و از سویدای دل نعره کشید و دیگر بار دیوانه وار جانب صحرا ودشت گرفت و به سوی کوه و بیابان دوید . مجنون مجنون همه چیز و همه کس را از یاد برد و شب و روز تنها ترانه عشق می خواند و اشک از دیده می افشاند . زید عاشق و دلداه هم که در پی مجنون راهی کوه و دشت و صحرا شده بود دیوانه وار فریاد شوق آمیز داشت و ترانه عاشقانه می سرود و بر آن عشق عشق پاک و آسمانی آفرین می خواند . عشق آینه بلند نورست شهوت ز حساب عشق دورست عشق غرضی بقا ندارد کس عشق غرض روا ندارد لیلی هم که در آتش عشق مجنون سوخته و راز و رمز شیدایی آموخته بودهست و نیست از یاد برد و خود را به طوفان بلا سپرد از تماشای تجلی یار توانش از دست رفت به بستر بیماری افتاد و چونان شمع آرام آرام سوخت و آب شد و جان به جانان داد. پرده پندار را درید و بر بال محبت به ملکوت عشق پرید و با دریا و دریا شد . شاهد عشق بود و شهید عشق شد . هستش فرو هشت و به نیستی رو کرد و مستانه بقا و هستی ابدی یافت . روضش که بهشت دوستان بود گفتی که بهار و بوستان بود خاکش ز شکوه و تابناکی حاجت گه خلق شد ز پاکی مجنون که خبر پر پر شدن لیلی شنید مجنون وار گریبان درید و از خود بیخود شد و اشک خون از دیده بارید و به سوگ نشست . شب و روز در کوه و بیابان می گشت و دشت به دشت می رفت و غزلخوان بود تا سرانجام به شهادت گاه لیلی رسید و بر مزار او خیمه عشق زد و با دلدار از دست رفته به گفت و شنود عاشقانه مشغول و ترانه ساز وادی مهر محبت شد . کای تازه گل خزان رسیده رفته ز جهان جهان ندیده رفتی تو از ین خرابه رستی در یزم گه ارم نشستی مجنون با چنین شور و حالی خواب و آرام نداشت . شب به روز می آورد و روز را به شب پیوند می زد و تنها نام لیلی بر لبش بود و برای او ترانه می سرود که در سیمای لیلی نور حقیقت را دیده و جز او از همه کس بریده بود . او به همت محبت و صفا هفت وادی عشق را درنوردید . دروازه های بسته را به معجزه عشق و محبت و دوست داشتن گشود و از هفت شهر عشق گذشت . لیلای او آیینه تمام نمای حق بود و تجلی نور مطلق که چشم خدا بین او را گشود . عقل و هوش و هست و نیستش را ربود و من و ما را از دل او زدود تا به کمال عشق رسید . با چنین حالی مجنون شوریده که خویش از یاد برده و دل به دوست سپرده بود به حق رو کرد و رخصت وصال خواست و مستانه جان به جانان داد . چون تربت دوست در برآورد ای دوست بگفت و جان بر آورد مجنون ز جهان چو رخت بربست از سرزنش جهانیان رست شستند به آب دیده پاکش دادند ز خاک هم به خاکش پهلو گه دخمه را گشادند در پهلوی لیلی اش نهادند خفتند به ناز تا قیامت برخاست ز راهشان ملامت
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 13
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 22
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 24
  • بازدید ماه : 22
  • بازدید سال : 63
  • بازدید کلی : 655